نفس دوباره

نفس دوباره مامان

اسفند ۹۳ بود که دختر زیبایم رو به فرزندخواندگی پذیرفتم اون روز را یادم نمیره یه دختر ریزه میزه و البته مریض .یه ساعتی که اونجا بودم مرتب جیغ میکشید و گریه میکرد ترسیده بودم ۲۰ سالی بود که ازدواج کرده بودم و بچه دار نشده بودم برای همین از این قضایا دور بودم خلاصه وقتی گذاشتنش تو بغلم سریع اومدم بیرون تا شاید گریه اش بند بیاد وقتی تو ماشین صندلی پشت نشستم تازه به صورتش خیره شدم یه دختر سفید با موهای مشکی از حق نگذریم خیلی بوی بدی میداد معلوم بود که مدت زیادی حمام نرفته دخترم باران اون موقع ۴۵ روزش بود با خواهرم تماس گرفتم و خیلی سریع بردمش تا با کمک اون حمامش کنم تو راه کلی براش وسیله خریدیم وقتی دیدنش خواهرزاده ام همه تو شوک بودند اصلا بچه روی...
18 خرداد 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس دوباره می باشد